سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47314 | بازدیدهای امروز: 21
Just About
تاملی بر تنهایی-قسمت بیست و سوم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی-قسمت بیست و سوم

ملاقات یکى از پیروان آیین گنوسى

 

مرد میانسال روى کتاب قطورى که جلو رویش باز است از خواب بیدار مى‏شود. انگار که با دمیدن صور اسرافیل از خواب مرگ برخاسته باشد خمیازه مى‏کشد. سیاهى حفره دهانش یادآور غارى است در بابل، در ایران، در مصر. او کتابش را مى‏بندد، به اطراف با تحقیر نگاهى مى‏کند و مى‏رود. من به دنبال او مى‏روم. در پاگرد ایستاده است و دارد سیگار مى‏کشد. چشم‏هایش خمارآلود است. او به کسى مى‏ماند که پیش از مرگ حشیش کشیده باشد. من به او نگاه مى‏کنم که انگار کور است،که انگار فقط خودش را مى‏بیند. او زیر نور چراغى ایستاده که مایل مى‏تابد. من در نیمه تاریک ایستاده‏ام. پیکر او به گور مى‏ماند. جسم او مدفن روحش است. از این نظر او مرا به یاد پیروان آیین گنوسى مى‏اندازد. احساس مى‏کنم او که حتماً خود را ابرانسان مى‏پندارد از میان کتاب‏هاى فراموش شده آیین گنوسى به جهان تبعید شده و حال گریزگاهى مى‏جوید. او ظاهرا مأیوس و کابوس زده است. هستى او نمایانگر یک جور بیمارى است. از چهره منقبضش معلوم است که حسرت انتقام دارد. او چندین چهره دارد. هر چهره نقابى است بر چهره

دیگرش تا هزارمین چهره که هرگز آشکار نشده. در وجود این مرد، من اکنون حقیقت هزار چهره پیرآندللو را مى‏بینم. در کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده، در وجود این مرد از گور برخاسته ارتدادى را مى‏بینم که از آغاز تاریخ تا امروز ادامه داشته و همواره شکل‏هاى گوناگون به خود گرفته.گاهى اسلاف این مرد بر ضد جزمیت اربابان کلیسا و کنیسا جنگیده‏اند، گاهى در عزلتکده‏هاشان خود را جرقه‏اى از حریق خداوندى پنداشته‏اند که اگر به منشأ خود مى‏پیوسته نور بر ظلمت پیروز مى‏شده است.گاهى نیز شاعرانى خرقه بر دوش بوده‏اند که در شب‏هاى مهتابى در حسرت معشوقه‏اى شعر مى‏گفتند و گاهى شاعرانى بنگى بوده‏اند که سرگردان در کوچه‏هاى پر گل و لاى متروپل‏هاى تازه متولد شده اروپا در جستجوى پرى الهامشان بودند که نیم قرن بعد در قالب روزن‏برگ، هیتلر،گوبلز و دوچه در جشن‏هاى خون‏آلود با سمفونى واگنر برقصند.

از چشم‏هاى نیمه‏مرده‏اش معلوم است که زندگى را تحقیر مى‏کند. در زیر نور مایل چراغ مى‏بینم که سیگارش را مانند آینده بشریت زیر پا له مى‏کند. از کنارم که مى‏گذرد، صداى پایش را مى‏شنوم. صداى پاى او به صداى پاى روحى سرگردان مى‏ماند که در راهى پرپیچ و خم گم شده است. چشم‏هایم حالا از وحشت یخ زده‏اند.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل